چی شد طلبه شدم؟
ما را به جبر هم که شده سر به راه کن
چقدر شاد بودم آن روزی که با بهترین رتبه از «دانشگاه» قبول شدم!
روزی که حس می کردم فقط چند قدمی فاصله تا خوشبختی دارم.
حس می کردم اینجا همان نقطه آغاز ورود به خوشبختی ها، آغاز رویاهای شیرین و آغاز هر چه نایافتنی هاست.
من شاد بودم از این همه پیروزی!
تا اینکه گذشت و روزهای درس و کلاس آمد و من از ابتدای همان روزها «دانشجو» شدم.
همان چیزی که به دنبال آن بودم و با تحمل سختی ها اینک به آن رسیده بودم.
ولی نمی دانستم چرا هر چه بیشتر می گذشت، حس خوبی نداشتم و هر روز بیشتر از دیروز برایم سخت تر می شد.
گویی اشتیاقم مرده بود و من آنجا را چون زندان تنگ و تاریکی حس می کردم که بال پروازم را بسته تر می نمود.
دیگر جایی برای شکوفایی نبود، دیگر بالی برای پرواز نبود، اسیر دنیا شده بودم.
با خود می اندیشیدم؛ اینجا همان جایی نبود که من روز و شب ها در انتظارش بودم؟
ولی نه! اینجا آن مکان مقدس اندیشه های من نبود، اینجا آرامش نبود، اینجا آزادی نبود.
اینجا حتی علمی که به دنبالش بودم هم نبود و یا حداقل بود و من، این همه را نیافتم.
نمی دانستم چه کنم درگیر افکارم بودم! گاهی فکر انصراف به سرم می زد و گاهی فکر تحصیل در حوزه!
با حوزه اندکی آشنا بودم ولی از طلبه شدن شدیدا بیزار؛ به خاطر دید مردم، به خاطر طعنه ها و به خاطر مشکلات بسیارش.
از افکارم منصرف می شدم؛ چون جرأت انصراف از دانشگاه و تحصیل در حوزه را نداشتم.
در نظرم «دانشجو بودن»، بهتر از «طلبه شدن» بود؛ یعنی هنوز به آن «باور متعالی» نرسیده بودم.
دوباره سعی در تحمل داشتم تا که شاید روزی تمام شود آن لحظه های تاریک اسارت
ولی هر چه تقلا می کردم بیشتر فرو می رفتم و غرق تر می شدم…
تا که آخر جانم به لب رسید و فرار کردم از آن همه اسارت و در نهایت اجبار و از بد حادثه، به حوزه پناه آوردم…
چه خوب به خاطر دارم آن روزهای آغازین حوزه را! آن روزهای بهاری در فصل برگ ریزان!
آن بزرگ ترین توفیق اجباری خدا به من و آن زیباترین حادثه شگرف زندگیم
روزها گذشت و دیگر «من یک طلبه بودم» آزاد از همه اسارت ها، تلخی ها و تاریکی ها
آری حوزه برایم ابتدای شکوفایی بود و انتهای رکود و ایستایی
حوزه لحظه هایش باطهارت بود و سرشار از طراوتی ماندگار
حوزه بارشی از معنویت بود، بارشی از آیه های نور و حکمت های ناب
حوزه رویش بود بعد از اتمام ریزش ها، چیزی شبیه بهشت و یا مدینه ای فاضله
دیگر دید مردم، طعنه ها و مشکلاتش سد راهم نبود، چون حوزه مکان ارزش ها بود، مکان رویش ها و مکان اندیشه های ناب،
پس به تحمل دردهایش می ارزید.
و امروز…
و امروز بعد از گذشت سال ها از آن روزهای آغازین طلبگی حتی لحظه ای از طلبه شدنم پشیمان نشده ام
و همیشه با افتخار گفته ام و می گویم «من یک طلبه ام».
زهرا پیربالایی